ویکی نقد – عشق و علاقه زیادی در «روزی روزگاری در هالیوود» وجود دارد اما از مقدار کمی از آن میتوان لذت برد. صحنه پر از امضاهای بصری و سمعی مخصوص کوئنتین تارانتینو است. از فیلمها و برنامههای تلویزیونی یک دهه بعد از جنگ جهانی دوم، معماری بومی و محلی، نمادهای تبلیغاتی و رستورانهای معروف لس آنجلس تا پای خانمها، خط فک مردان، لباسها و ماشینها و سیگارهای قدیمی همگی در روزی روزگاری در هالیوود حضور دارند. اما حال و روز نهمین ساختهی تارانتینو بیشتر از آن که مبتنی بر خشونت باشد، بر اساس مهربانی است.
تارانتینو همچنان به فلسفهاش پایبند است
امیدوارم برداشت اشتباه نکرده باشید. تارانتینو همچنان در حال اغراقکردن، جلب توجه حداکثری مخاطب و البته بمباران او با توهمها و جوکهای تصویری، سخنوریهای بیادبانه، حجم زیادی از زیبایی بیمورد و مقدار زیادی فواره خون است. اما با این حال روزی روزگاری در هالیوود، که نامش ما را به یاد سری فیلمهای سرجیو لئونه و البته داستانهای شبانه موقع خواب میاندازد، به لطف ریتم خوب صحنهها و ساختار آرامَش، با فاصلهای زیاد نسبت به باقی فیلمهای تارانتینو ریلکسترین ساخته او تا به اینجا است.
اگرچه بدبختی و هرجومرج سرانجام در فیلم خودشان را نشان خواهند داد، روزی روزگاری در هالیوود تقریبا فیلم خوشگذرانی است. فیلم خوشگذرانی لقبی است که تارانتینو اولین بار آن را به کار برده است. در تعریف فیلمهای خوشگذرانی تارانتینو میگوید:
فیلمهای به خصوصی هستند که شما آنقدر با کاراکترهای آن خوشگذرانی میکنید که کمکم آنها تبدیل به دوستان شما میشوند. خیلی کم اتفاق میافتد که فیلمی بتواند به چنین درجهای از خوب بودن برسد و مدت زمان زیادی میطلبد که بتوانید شخصیتهایی بسازید که مخاطب بتواند با آن احساس راحتی کند و حس کند که شخصیت را میشناسد و او را دوست دارد. وقتی که فیلم تمام میشود، شخصیتها دوستان شما هستند.
روزی روزگاری در هالیوود اینچنین است. شبیه فیلمهای وسترنی که آدمبدها به شهر میآیند. بیشتر شبیه فیلم «ریو براوو» تا «نیمروز». ورای همه اینها فیلم رفاقت دو کارمند سطح متوسط صنعت سرگرمی را روایت میکند که در حال انجامدادن کارشان هستند و وقایع فیلم را در روزهای آفتابی و پر از هرجومرج سال 1969 رقم میزنند.

روزی روزگاری با کلیف و ریک در هالیوود
رابطهی بین ریک دالتون ( لئوناردو دیکاپریو) و کلیف بوث (برد پیت) برای تارانتینو مثل کلید و قفل عمل میکند. منبعی از معنا و فاکتور برنامهریزی هستند و اصلیترین دلیل برای جلوگیری از آن که «روزی روزگاری در هالیوود» بیشتر از یک فیلم کودکانه باشد.
برخلاف باقی کاراکترهای معروفی که ریک و کلیف صحنه را با آنها شریک میشوند، مثل استیو مککویین (با بازی دیمین لوییس) شارون تیت (با بازی مارگو رابی) و بروس لی (مایک موه)، آنها شخصیتهایی غیرواقعی هستند. ریک بازیگری است که در سراشیبی سقوط پس از یک دوره موفقیت در حرفهاش قرار دارد. بازیگر تعداد زیادی از وسترنها و فیلمهای مبارزهای و البته یک سریال وسترن موفق تلویزیونی که اکنون تنها به عنوان شخصیت شرور در قسمتهای سریالهای داستانی بقیه نقش میگیرد. او پیشنهادی از ایتالیا برای حضور در یک فیلم وسترن سطح پایین دارد (ملقب به وسترن اسپاگتی). تارانتینو در ساخت کلیپهای کوتاهی از فیلمهایی که ریک در آنها حضور داشته واقعا خوب کار میکند. اگرچه این پیشنهاد از ایتالیا تماما خارج از چیزی نیست که او قبلا تجربهاش را داشته، ولی اثری هم نیست که او دلش بخواهد در آن ایفای نقش کند.
کلیف بدلکار قدیمی ریک است. ولی وقتی که کارهای ریک تغییر کرد، او نیز وظایف متفاوتی را بر عهده گرفت. اکنون وظیفه او رانندگی برای ریک (که گواهینامهاش تعلیق شده است) به تستهای صحنههای متفاوت، انجامدادن تعمیرات خانگی و در مجموع بودن به عنوان رفیق گرمابه و گلستان ریک است. شما نمیتوانید کلیف را یک پادو بنامید. داریم در مورد برد پیت صحبت میکنیم. همچنین او را نمیتوان به عنوان پیشخدمت در نظر گرفت اگر چه ریک برای وقتش به او پول میدهد. برای توصیف کلیف یک کلمه قدیمی نیاز است. دستیار شخصی، آقای یک آقای دیگر و کلماتی از این قبیل شاید بیانگر کاری باشند که کلیف میکند. «بیشتر از یک برادر ولی کمتر از همسر» اصطلاحی است که در فیلم برای او به کار برده میشود.

ارتباط آنها با پول یا رابطه جنسی تعریف نمیشود بلکه با تفاوت مرتبهشان است که توسط هر دو طرف و بدون اشاره به آن پذیرفته شده است. نابرابری میان این دو – ریک در خانهای وسیع در تپههای هالیوود و کلیف در تریلری درب و داغون در پایین دره زندگی میکند – چیزی است که رابطهشان را شکل میدهد. درست مثل طبیعتشان که آن را تقویت میکند.
ریک یک الکلی شلخته و سیگاری عصبی است و از ظاهرش میتوان به باطنش پی برد. او مدام از حرفهاش در گذشته و درخششاش صحبت میکند، وقتی در یک صحنه بد بازی میکند در تریلرش قشقرق به پا میکند و با بازی خوبش نیز به گریه میافتد. اما کلیف گونهی دیگری است. کمحرف، خسته و خودمختار است؛ اگرچه خیلی سخت عصبانی میشود، ولی ظرفیت اعمال خشونت در عصبانیت را دارد. بعضیها میگویند که او قاتل است. خودش گاهی به گذشتهای اشاره میکند که در آن مجرم بوده. ولی بهتر است کسی از او چیزی نپرسد. جدا از ریک، بزرگترین تعلق خاطر او به سگش، برندی، است. برندی دقیقا آینه وفاداری کلیف است. بازی پر شور و شوق و زیادی احساسی دیکاپریو، مانند مکملی برای شخصیت مینیمال پیت است. هر دوی آنها فوقالعادهاند.
اگر رابطه این دو نفر مانند شمس و مولوی در قامت شیخ و مرید نباشد، رابطه آنها کم و بیش بر اساس طبقه اجتماعی آنها است. ریک شخصیتی متمول و اشرافی است و کلیف در حکم یک دهاتی وفادار. جوآن دیدیون، در مقالهای که در سال 1973 منتشر کرد، هالیوود در آن زمان را “آخرین نسخه جامعه پایدار” توصیف کرد و دیدگاه تارانتینو این موضوع را تصدیق میکند. زندگی بینقص نیست اما منطقی است. مردم جایگاه خود را میدانند. آنها به قوانین و سلسله مراتب احترام میگذارند. همسایگان ریک، شارون تیت و همسرش رومان پولانسکی، در قسمت بالاتر دره زندگی میکنند و میشود گفت که در راس هرم هستند. آنها نه با حسادت و ناراحتی دیگران، بلکه با هیبت، نشان داده میشوند.

بهترین چیز در این دنیا، تواضع است. چیزهایی که در آن ساخته میشوند احمقانه ولی زیبا هستند. ساکنین چیزهایی را جدی میگیرند که بسیار احمقانه هستند و همین موضوع جذابیتی به ابتذال حاکم در این دنیا میدهد. در صحنهای قسمتی از ارتباطات بین ریک و دو بازیگر دیگر – بازیگر اصلی با بازی تیموتی اولیفانت و یک نوجوان با بازی جولیا باترز – نحوه اتفاق افتادن این قوانین را نشان میدهد. چیزی که آنها در حال همکاری رویش هستند شاید به نظر فقط یک مشت آشغال تبلیغاتی باشد ولی ساختن آن داشتن روش و سنت، آشنایی با فرهنگ عامه، داشتن دیسیپلین معنوی و اعتماد و کمال نیاز دارد.
وقتی بحث از سینمای گذشته میشود، تارانتینو غالبا نوستالژیک توصیف میشود. او تمایل دارد که به وسیله منتقدان و طرفدارانش به عنوان یک خورهی فیلم و یک طرفدار و سینهفیل متعصب که با دایرهالمعارف قدیمی از سبکها کارش را میکند، شناخته شود. این توصیف به اندازه کافی درست است. ولی «روزی روزگاری در هالیوود» نشان میدهد که او بیشتر لایق توضیحی بلندتر و البته ستیزهجویانهتر است. فیلم بیان حساسیتی است که عمیقا محافظهکار است.
جان فورد، یکی از برترین محافظهکاران هالیوود، در پایان بهترین فیلمش، مخاطب را نصیحت میکند که اسطورهاش را بسازد. جواب تارانتینو به این نصیحت، ساختن یک فیلم با داستان غیرواقعی است.
وقایع مستند در فیلم چه نقشی دارند؟
در کنار شوالیه و همراهش (ریک و کلیف)، یک پرنسس –شارون تیت- نیز در فیلم حضور دارد که در جایی مثل قصر زندگی میکند و با مردی ازدواج کرده که شبیه قورباغه است. با فیلمهایی که بر اساس خشونت و انتقام پیش میروند، تارانتینو هیچوقت به روابط جنسی و احساسات عاشقانه علاقه نداشته. اما در این فیلم او روی ازدواج و زنها سرمایهگذاری کرده است.
شارون در فیلم حامله است و با تصویر نمادین مظلومیت پر از زرق و برقی که از او ساختهاند فاصله دارد. در بهترین قسمت فیلم، شارون، ریک و کلیف را در طول انجام دادن کارهای روتین یک روزشان به صورت جدا نشان میدهد. ریک در محل کارش است که با هنگاوور بعد از مستی و شک به خودش مبارزه میکند. کلیف یک هیچهایکر (کسی که سوار ماشینها میشود و به صورت رایگان سفر میکند) را سوار میکند. دختری که قبلا هم متوجهش شده بود و مارگارت کوالی نقشش را بازی میکند. او را به دهکده سینمایی اسپاهن در چتسورث میرساند، جایی که دختر با چند جوان دیگر (و یک پیرمرد که بروس درن نقشش را بازی میکند و یکی دیگر از انسانهای واقعی فیلم است) در آن زندگی میکند. شارون هم یک ناشناس را به مقصدی میرساند؛ برای همسرش یک هدیه میخرد و نزدیک یک سینما در وستوود نگه میدارد تا بازی خودش را در فیلم The Wrecking Crew تماشا کند. فیلم اکشنی که دین مارتین نیز در آن بازی میکند.
«رکینگ کرو» فیلمی واقعی است. درست مثل باقی نامها و سرتیترهایی که بر روی بیلبوردها و تابلوها سر و کلهشان پیدا میشود. در دنیای واقعی، شش ماه پس از این روزی که تارانتینو برای ما به تصویر کشیده است، تیت در خانه خودش در سیلو درایو به همراه چهار دوست دیگرش به قتل میرسد. قاتلین در دهکده اسپاهن زندگی میکردند و از مریدان یک موسیقیدان شکست خورده به نام چارلز منسون بودند.
اتفاقا این دقیقا مخالف اسپویل است. اگر شما در مورد خانواده منسون اطلاعاتی نداشته باشید یا جزئیات جنایاتشان را ندانید، اشتیاق ضروری برای پیشگویی اتفاقات در بازنگری تارانتینو از این حوادث را نخواهید داشت. دیدیون در کتاب “آلبوم سفید” که مجموعهای از مقالاتش است، مینویسد:
تعداد زیادی از کسانی که میشناسم باور دارند که دهه شصت ناگهان در روز نهم آگوست سال 1969 به پایان رسید. درست زمانی که خبر قتلهای جاده سیلو مانند زبانههای آتش به تمام اجتماع رسید.
علامت سوال بزرگ روزی روزگاری در هالیوود
ولی اگر دهه شصت هیچگاه به پایان نرسیده باشد چه میشود؟ یا بگذارید طور دیگری بپرسم. چه میشود اگر دهه شصت، آن طور که نیمقرن است فرهنگ عامه بر اساس عادت به ما میگوید اتفاق نیفتاده باشد؟
کشمکشهای سیاسی دهه شصت در پیشزمینه فیلم مشخصند. از قطع شدن گاه و بیگاه رادیوی ماشینها تا ترافیک و گزارش آب و هوا همگی بیانگر وضعیت حاکم در دهه شصتند. موسیقیای که میشنویم، آشوبناک نیست. بلکه موسیقیای برای لذت بردن است. پاسداری تارانتینو از فرهنگ جریان اصلی آن زمان همان چیزی است که اگر تکههای پازلش در کنار یکدیگر قرار بگیرند، باعث شکلگیری بحثی در برابر ایدهی ضدفرهنگ است. آنهایی که میخواهند باعث از همگسیختگی، به چالش کشیدن و نابودی آخرین جامعهی ایستای موجود بر روی زمین شوند، در چنگ خطاهای ایدئولوژیک، علمی و اخلاقی قرار میگیرند. هیپیها باحال نیستند؛ بلکه آدمهای قدیمی مانند ریک دالتون و کلیف بوث شخصیتهای باحالی هستند.

شما مجبور نیستید که موافق باشید. فکر کنم من هم موافق نباشم. ولی ناراحت هم نمیشوم. بینندگانی خواهند بود که به قسمتهای حقیقی و البته استعاری فیلم به خاطر توهین به چپها و ایدئولوژیشان اعتراض خواهند کرد. همچنین آدمهای دیگری خواهند بود که فیلم را مانند خاری در چشم حساسیتهای کنونی میبینند. درست مثل کسانی که ادعا خواهند کرد که «روزی روزگاری در هالیوود» اصلا هیچ سیاستی را دنبال نمیکند.
به این آدمها فقط میتوانم بگویم: این یک فیلم وسترن است. محض رضای برد پیت! سیاست در دیانای آن رسوخ کرده است و هیچکس بهتر از تارانتینو ژنهای این سبک از سینما را نمیشناسد. عادلانه است اگر بگوییم که درست مثل باقی فیلمهای کلاسیک در این سبک، «روزی روزگاری در هالیوود» به هیچ کجا نمیخواهد برسد. ولی تا زمانی که ما به سینما و فیلمها اهمیت میدهیم، به عنوان منبعی از بحث و مناظره – و در عین حال سرخوشی- اعلام حضور خواهد کرد. فیلم از ما میخواهد که به سینما اهمیت بدهیم.
نوشتهی ای.او. اسکات از نیویورک تایمز