پارسیپور از نوجوانی نویسندگی را آغاز میکند. اما برای نوشتن اولین رمان خود، به چیزی فراتر از تجربه و دانش نیاز دارد. او باید تا حدود سی سالگی صبر کند. آثار اولیه خود را با نام مستعار چاپ میکند. در رشته علوم اجتماعی فارغالتحصیل میشود. با ناصر تقوایی ازدواج میکند. از او جدا میشود. در تلویزیون ملی به تهیهکنندگی برنامه برای زنان روستایی میپردازد. آنچه نقطه عطفی بر شروع پارسیپورِ نویسنده است، در سال 1353 اتفاق میافتد: «اعدام خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان و به زندان رفتن پاره ای از نویسندگان، نظیر هوشنگ گلشیری و غلامحسین ساعدی.» در اعتراض به این حوادث، پارسیپور از تلویزیون ملی استعفا میدهد. چندی بعد، در حالی که نگارش سگ و زمستان بلند را تمام کرده است، برای مدت کوتاهی به زندان میافتد. از ایران میرود. باز میگردد. مینویسد. به زندان میافتد. این چرخه را چندین بار تکرار میکند.
در دستهبندی نقد و بررسی کتاب بهترین رمانهای ایرانی را پیدا کنید.
خلاصه داستان
سگ و زمستان بلند را میتوان به چهار بخش اصلی تقسیم نمود. به طور کلی رمان، بررسی وضعیت زن در جامعه مردسالار ایرانی را در دستور کار دارد. این بررسی از خلال روایت حوری فرزند کوچک خانواده محمدی انجام میشود. حوری یک دختربچه دبیرستانی است. دنیایی که برای حوری تعریف شده، محدود به نگاه جامعه مردسالار است. هوش بالای پارسیپور، در خلق چنین راوییی خودنمایی میکند. دنیای حوری باید در هر بخش از رمان، دستخوش حوادثی مهلک شود. مرگ، بیآبرویی، سقط جنین و… باید رخ دهند تا راوی از سطح نگاه مردانه فراتر نگاه کند.
بخش اول؛ دوران معصومیت
حسین، برادر راوی، بعد از سه سال از زندان آزاد میشود. دوران محکومیت او ناشی از فعالیت سیاسی وی بوده است. متاثر از زندان و مهمتر از آن، سرخوردگی از رفقای هممسلک خود، دوران زوال وی آغاز میشود. حوری که از همه به حسین نزدیکتر است این زوال را به نظاره مینشیند. از طرفی خود، بسیاری از کارها را برای اولین بار تجربه میکند. اولین سیگار، اولین مشروب، اولین بوسه و… مرزهای نامرئی و محکمی که برای حوری کشیده شدهاند، یک به یک شکسته میشوند.
مفاهیمی که به صورت ارزشهایی ازلی و ابدی شکل گرفتهاند، رنگ میبازند. آبرو یکی از این ارزشها است؛ «خانم بدرالسادات با غیظ به همه نگاه کرد: بسه تو رو خدا، بس که حرف آبرو شنیدم دیگه حالم بهم خورد. هی آبرو، هی آبرو. مردهشور آبروی همهمونم بردن. اه، یه آدم داره میمیره و یه آدمی داره بهش کمک میکنه. بعد هی آبرو، آبرو. ترو خدا یکم حیا کنین.»
بخش اول رمان با صحنه مرگ حسین به پایان میرسد. این مرگ فقط پایانی بر زندگی حسین نیست. پایان دوران معصومیت حوری است. دختر جوان در صحنه پایانی، پدرش را مسئول مرگ حسین میداند: «حسین نمرد آقاجان، ما کشتیمش. یعنی شما کشتینش.» پدر نماد جامعه مردسالارانه است. قطبی است که تمامی ارزشهای چنین جامعهای بر محور او شکل میگیرد. پارسیپور در این صحنه به دنبال بازتعریفی از جایگاه پدر است. گویا اولین قدم در راه احقاق حقوق زنان در جامعه با تغییر نقش پدر آغاز میشود.
اگر به رمانهای ایرانی علاقه دارید؛ بررسی زمین سوخته را از دست ندهید.
بخش دوم؛ روشنگری
در این بخش به برادر دیگر حوری پرداخته میشود. علی با خانواده فرنگیاش به ایران بازگشته است. این برادر، در قیاس با حسین مایهی مباهات خانواده است. درس خوانده است. در آمریکا برای خود خانه و زندگیایی راه انداخته است. تا حدودی مدرن شده و تهمایه مذهبی دارد. در این بخش پدر کاملا به حاشیه رانده شده است. مردانگی قالب داستان بر دوش علی است. او همچنان اندیشه سنتی دست و پا شکستهای دارد. اما با سقط جنین حوری که ماحصل رابطه ای خارج از چهارچوب ازدواج بوده است، چندان مشکلی ندارد. جنینی که به واسطه ضرب و شتم آقاجان از بین میرود. رفتار تعدیل شده علی، به عنوان مرد ایرانی، نمود بیرونی افکار رو به پیشرفت حوری به عنوان زن ایرانی است.
آشنایی و رابطه حوری با دوست قدیمی حسین در این بخش، قدم بعدی است. دوست قدیمی، افکار و اندیشهی نوظهور حوری را به تمسخر میگیرد. سرکوب میکند. محدود میکند: «تو اصلا نجیب نیستی. نه؟ روحت نانجیبه، تو مثل گوبلزی، اینقدر دروغ میگی که خودت باورش میکنی.» گویا حتی مردان تحصیلکرده و امروزی هم ترجیح میدهند حوری همچنان تو سری خورده و بدوی باقی بماند. پایانبندی این بخش که با سقط جنین حوری توسط آقاجان مصادف است، بی شباهت به پایان بندی بخش اول نیست. آنجا که حوری آقاجان را مسئول مرگ حسین میداند. حسین و جنین تم مشترکی در زندگی حوری به حساب می آیند. اولی برادری روشنفکر که حقوق پایمال شده او را به رسمیت میشناسد. دومی نماد سرکشی و عصیان حوری برای احقاق حقوقش است.
بخش سوم؛ روزمرگی و استیصال
زندگی کارمندی در ظاهر نقشی بسیار مهم در سیر تکاملی حوری بازی میکند. در زندگی حوری دیگر مردی وجود ندارد. مردی که او را اسیر اندیشهی خود کند. مردها یا مرده و یا پیر و بی اثر شده اند. با این حال در دوران کارمندی هم مصائب حوری ادامه دارند. بعد از گذشت یک ماه از استخدامش، هیچ کاری به او سپرده نمیشود: «به این ترتیب هفتههای اول گذشت و ماه اول تمام شده بود که مجلهی جدول خریدم. دیگر توجه زیادی به پاهای عابران نداشتم و رویهی میز را هم پاره نمیکردم. ظاهرا همه مرا فراموش کرده بودند و اوضاع به راحتی میگذشت.»
کار او زمانی شروع میشود که اولین همکار مردش از راه میرسد. بی اهمیتترین کاری که در آن اداره یافت می شود. آنها مسئول ثبت تاخیر سایر کارمنداناند. بعد از چند سال تلاش، او کمی پیشرفت میکند. او با چند نفر دیگر مسئول بررسی سخنرانیها میشوند. گاهی ارزیابی آنها مورد استفاده قرار میگیرد. سواد، تجربه و سابقه او منتج به کاری عادی در ادارهای میشود که توسط بالادستیها به دست فراموشی سپرده شده است.
قسمت قابل تامل این بخش زمانی است که با ترفندهای مکتب رئالیسم جادویی، حوری آقای طاهری را ملاقات میکند. این ترفند در بخش اول کتاب هم رخ میدهد. طبق ادعای حسین، آقای طاهری چاقویی در قسمت زیر قلب حسین فرو کرده است. او هم چاقو را در آورده و در سر آقای طاهری فرو کرده است. آقای طاهری از رفقای حزبی حسین بوده و به او خیانت می کند. حوری در ملاقات با رفیق طاهری، قدم به دنیایی تیره و تار میگذارد: «عدهی نسبتا زیادی داخل این قفس بودند. همگی کفن به تن داشتند. حالا متوجه شدم که بوی گوشت مانده و فاسد می آید. پوست و گوشت صورت خیلیهاشان ریخته بود. چشمهایشان در ته حدقه برق میزد. بعضیها چشم نداشتند.»
بخش چهارم؛ بن بست و پایان
این کوچکترین بخش رمان، بازگشت حوری به محله و خانهی پدری را به تصویر میکشد. اغلب خانهها رو به ویرانی گذاشتهاند. خانه پدری هم چندان تعریفی ندارد. به شکلی نمادین، رباب کلفت خانواده به درخواست خانمجان، حلوا درست میکند. گویا شب جمعه است. اما این حلوا صرفا خیراتی برای درگذشتگان خانواده نیست. خیراتی برای محلهای است که مرده است، برای سنتی است که نابود شده است. افراد خانواده دیگر کلمهای برای گفتن به هم ندارند. حوری از خانه به مزار حسین میرود.
اثری دیگر دربارهی زنان؛ بررسی کتاب «زن چپدست» را بخوانید.
سرنوشت حوری چندان لذت بخش و همراه با خوشبختی نیست. او تلاش بسیار کرده و کم بهدست آورده است. و چه بسیار تلاش که باید بکند. لحظهی پایانی رمان که حوری روی قبر حسین دراز میکشد، شبیه به یکی از گفتههای شهرنوش پارسیپور است: «من امروز نوجوانی 67 سالهام. و پر از انرژی و زندگی را دوست دارم. آنقدر عاشق زندگی هستم که اگر همین الان بمیرم، ناراحت نمیشوم. چرا که میدانم باز هم در لابهلای زندگی حضور دارم، حتی به شکل یک جسد.»