اگنس اولین رمان پتر اشتام (Peter Stamm) نویسنده سوئیسی است. این رمان معرفینامهای عالی برای کارهای بعدی و سبک خاص نویسندگی اوست.
این اثر داستانی بسیار ساده و شخصیتهایی بسیار معمولی دارد. اما نویسنده کاری میکند تا همین چیزهای ساده، غیرمعمولی جلوه کنند. از زیبایی کار اشتام است.
اشتام در ترسیم شخصیتهایی که نقصهای مهلکی دارند، بسیار تبحر دارد. طوریکه خواننده بهتدریج باور میکند این افراد در دنیای واقعی هم حضور دارند.
در دستهبندی نقد و بررسی کتاب درباره آثار نویسندگان مختلف بخوانید.
یک عاشقانه خیلی خیلی معمولی
کتاب شروعی بسیار تکاندهنده دارد و خواننده را از ابتدا به سلسلهای از حدسها و گمانهای بیپایان مبتلا میکند:
“اگنس مرده. یک داستان او را کشت. از اگنس جز همین داستان چیز دیگری برایم نمانده.”
شروع خوبی بود، نه؟ از اینجا به بعد فقط 155 صفحه فرصت داریم تا ببینیم این دو چگونه یکدیگر را ملاقات میکنند، عاشق هم میشوند، و چهطور همهچیز زندگیشان اشتباه پیش میرود.
راوی داستان شخصیتی سرد و کمحرف دارد و از گمنام بودن در یک شهر بزرگ لذت میبرد. او پیش از ملاقات با اگنس از ارتباط داشتن با دیگران پرهیز میکند.
راوی یک نویسنده بینام اروپایی است که برای تحقیق درباره قطارهای لاکچری آمریکا به شیکاگو سفر کرده است. او قبلاً کتابهایی درباره سیگارها و تاریخچه دوچرخه هم منتشر کرده است. ولی برای نوشتن این آثار غیرداستانی به خود افتخار نمیکند.
یکی از روزها، وقتی راوی در کتابخانه عمومی شیکاگو در حال تحقیق است، زنی جوان با چهرهای معمولی ولی چشمانی بسیار گیرا وارد کتابخانه میشود و کنار او مینشیند. نویسنده بهزودی درمییابد که نام او اگنس (Agnes) است، 25 سال دارد، دانشجوی دکتری فیزیک است، ویولنسل مینوازد و به نقاشی و شعر علاقه دارد.
در داستانهای اشتام همهچیز سریع اتفاق میافتد.
رابطه آنها با قهوه خوردن شروع میشود و خیلی زود اگنس به خانه راوی نقلمکان میکند. وقتی اگنس میفهمد راوی از داستاننویسی دست کشیده، از او میخواهد داستانی درباره خودشان بنویسد تا بفهمد نویسنده درباره رابطهشان چه فکر میکند.
راوی شروع به نوشتن داستان میکند و همینطور که داستان پیش میرود، رابطه آنها نیز شکل دیگری به خود میگیرد. اگنس همان چیزی را در عالم واقع میپوشد که اگنس داستان به تن میکند و همان سخنانی را در واقعیت به نویسنده میگوید که او در داستانش نوشته است. بااینحال، ناگهان اتفاقی میافتد که در داستان وجود ندارد؛ اگنس باردار میشود.
وقتی اگنس از راوی میپرسد که آیا بچه را میخواهد یا نه، او جواب میدهد: “من بچه نمیخوام. بچه میخوام چیکار؟” و از اگنس میخواهد که بچه را سقط کند. اگنس که از این رفتار راوی ناراحت میشود و او را ترک میکند.
اگر دنبال پایان خوش نیستید و قصههای عاشقانه برایتان جالب است، بررسی مرغ دریایی چخوف را هم بخوانید.
بعد از رفتن اگنس، زن دیگری به نام لوییس (Louiss) وارد داستان میشود که میداند از زندگی چه میخواهد و برای به دست آوردن آنچه میخواهد تلاش میکند. به نظر میرسد که لوییس برای راوی فرد مناسبتری است. اما برخلاف انتظار، رابطه این دو چندان دوام نمیآورد و پس از اینکه اگنس بچهاش را از دست میدهد، راوی دوباره با او رابطه برقرار میکند. این بار راوی با این فرض که اگر بچه زنده میماند چه اتفاقی میافتاد داستانش را مینویسد.
نوشتن درباره حقیقتی که اتفاق نیفتاده، نمیتواند جای خالی بچه را جبران کند و درنهایت غیرقابل تحمل میشود. بااینحال، راوی نمیتواند از تصور آیندهای که در آن تنها مانده دست بردارد. او بیآنکه به اگنس دراینباره بگوید، کتابش را تمام میکند.
این پایان شستهرفتهای برای یک داستان است. راوی پایان شادی برای داستان خود انتخاب نمیکند و خیلی دیر قدرت کلمات را میفهمد؛ زمانی که دیگر اگنس مرده است. شاید دلیل موفق نبودن راوی در نوشتن داستان هم همین بوده؛ ندانستن قدرت واقعی کلمات.
نقطهنقطه شادی
متأسفانه، داستانهای اشتام هیچوقت شاد نیستند. ولی همانطور که راوی میگوید:
“شادی برای داستانهای جذاب ساخته نشده. یکی یه بار گفت شادی غیرقابل توصیفه و سریع میگذره و شفافه مثل دود یا مه. تا حالا یه نقاش دیدی که بتونه دود رو نقاشی کنه؟”
به همین منظور، اگنس و نویسنده به موسسه هنر شیکاگو میروند تا ببینند میتوانند یک نقاشی از دود یا شادی پیدا کنند. آنها چیزی پیدا نمیکنند. ولی نقاشی بعدازظهر یکشنبه در جزیره گراند ژات اثر ژرژ شورا (Georges-Pierre Seurat) را میبینند.
در نقاشی، هوا آفتابی است و گروهی از مردم کنار رودخانه ایستادهاند و برخی دیگر روی چمن استراحت میکنند. از دور آنها خوشحال به نظر میآیند، ولی از نزدیک، نقاشی صرفاً دریایی از نقطه است. (ژرژ سورا سبک خاصی در نقاشی داشت. او بهجای نقاشی به شکل متداول با قرار دادن نقطهچینهای منظم نقاشی میکرد. سبک او امپرسیونیسم بود و این نقاشی تبدیل نقطه عطفی در سبک امپرسیونیم شد.)
اگنس کمی بعد در کافه به نویسنده میگوید:
“اگه میخوای شادی ما رو توصیف کنی، باید این کار رو با یه عالمه نقطه انجام بدی، مثل سورا”
عشق یا آزادی
راوی درجایی از داستان میگوید: “توضیحش سخته. با اینکه عاشقش بودم و با اون خوشحال بودم، فقط زمانی احساس آزادی داشتم که بدون اون بودم. آزادی برای من همیشه بیشتر از شادی اهمیت داشته. شاید منظور دوست دخترای قبلیم هم که من رو خودبین میدونستن همین بوده.”
راوی داستان، مثل بقیه شخصیتپردازیهای اشتام، شخصیتی خودشیفته و خودمختار دارد و میخواهد کنترل کامل رابطه را در دست داشته باشد. با همه اینها، او آدم بدی نیست. فقط از قدرتی که به خاطر کنترل دیگران احساس میکند لذت میبرد.
لوییس درجایی از داستان به راوی میگوید: “تو منو دوست نداری و منم تو رو دوست ندارم، ولی تا وقتی با همیم و خوش میگذرونیم چه اهمیتی داره؟”
راه برگشتی وجود ندارد
شب کریسمس، راوی به اگنس میگوید:
“ما تصور میکنیم که همه، دنیای یکسانی رو با ما شریک هستن، ولی درواقع هر کدوم از ما تو معدن خودمون هستیم و داریم زندگی خودمون رو حفاری میکنیم. به راست و چپمون نگاه نمیکنیم و بهخاطر سنگهایی که پشت سرمون جا گذاشتیم، حتی به عقب هم نمیتونیم برگردیم.”
در اینجا اشتام حقیقتی را بیان میکند که ما از اعتراف به آن خودداری میکنیم. ما در کنار هم، ولی در دنیاهایی جدا از هم زندگی میکنیم.
پایان همیشه بد نیست
اگنس درجایی از کتاب میگوید:
“من هروقت کتابی رو تموم میکنم ناراحتم، چون احساس میکنم یکی از شخصیتهای داستانم و با تموم شدن کتاب، زندگی این شخصیت تموم میشه.”
جملهای دردناک که درباره خود داستان هم صدق میکند.
در جایی دیگر اگنس میگوید:
“فکر کنم زمانهایی وجود دارن که حتی منم از پایان داستان خوشحالم. مثلاً وقتی که پایان داستان مثل بیدار شدن از یه خواب بد باشه. اینطوری وقتی از خواب بیدار میشم احساس سبکی و آزادی دارم و انگار دوباره متولد شدم”
اگر موضوع ازدست دادن فرزند اگنس برایتان جالب است؛ ریویو نامه به کودکی که هرگز زاده نشد را ازدست ندهید. اوریانا فالاچی روایت مادرانه از زن مدرن را بهتصویر کشده است.
این دلیل اصلی کتاب خواندنهای ماست. کتاب به ما احساس سبکی، آزادی و تولدی دوباره میدهد. این، احساسی اعتیادآور است که در مواردی شاید حتی مضر باشد.
اگنس در جای دیگری میگوید:
“در تعجبم که آیا نویسندهها واقعاً میدونن دارن با ما خوانندهها چیکار میکنن؟”
این سوالیست که احتمالا همه ما از خودمان پرسیدهایم.
نقلقولهای قدرتمند
این رمان کوتاه با این تصویر شروع و تمام میشود که در آن شخصیت اصلی و اگنس از یکی از پارکهای ملی شیکاگو دیدن میکنند. آنجا، در مکانی که پیشتر مسکونی بوده و بعد به حال خود رهاشده، پیادهروی میکنند.
در حین پیادهروی، یک محیطبان به آنان میگوید:
“در عرض چند سال طبیعت همهچیز رو پس گرفت. تمدن مثل روکشی نازکه و اگه ازش مراقبت نکنی شکاف برمیداره”
شکاف برداشتن لایه تمدن؟ … واقعاً نگرش نگرانکنندهای است.
نقلقولهایی ازایندست، یکی از دلایل زیبایی و فراموشنشدنی بودن نوشتههای اشتام است. نوشتههای او با چنین جملات قدرتمندی به عمیقترین لایههای چرایی عشق ما به خواندن دسترسی پیدا میکنند.
آیا این کتاب ارزش خواندن دارد؟
اگنس داستانپردازی و شخصیتپردازی خوبی دارد. جملات کتاب بسیار تفکر برانگیزند و فکر شما را تا مدتها به خود مشغول میکنند. اگر با دقت کتاب را دنبال کنید، میتوانید در آن نشانههایی از فلسفه نویسنده را پیدا کنید و از دنبال کردن خط فکری شخصیتها لذت ببرید. بنابراین، خواندن این کتاب قطعا خالیازلطف نیست.
این اثر بازخورهای خوب زیادی از طرف مجلات معتبر گرفته است. منتقد نیویورکر برای توصیف این رمان از عبارت “یک پژوهش روانشناسانه بهیادماندنی” استفاده کرد. مجله کتاب نیویورک آن را “لذتبخش و فراموشننشدنی” دانست و پابلیشرز ویکلی هم درباره اگنس نوشت: “تفکربرانگیز و مسحورکنند.”
اینها باید کافی باشد تا هر خواننده و علاقهمند به رمانی را به سمت این اثر بکشد.
منبع: Complite Review – New York Journal Of Books – Tony’s Reading List